وحدت
شکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره میشود، میتواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره میشود، شکست دهد. برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی است.لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش را با آن بشکافی. پرهایش را بزن خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به اعماق درهها پرت کند. هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود، دری دیگر باز میشود ولی ما اغلب چنان به در بسته چشم میدوزیم که درهای باز را نمیبینیم. برای پختهشدن کافیست که هنگام عصبانیت از کوره در نروید. همیشه بهترین راه را برای پیمودن میبینیم اما فقط راهی را می پیماییم که به آن عادت کرده ایم. هیچکس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد؛ و هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد. بمانيم تا کاری کنیم، نه اين كه کاری کنیم تا بمانیم. آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد بهزودی موفق میشود، ولی او میخواهد خوشبختتر از دیگران باشد و این مشکل است. زیرا او دیگران را خوشبختتر از آنچه هستند تصور می کند. تاریخ یک ماشین خودکار و بیراننده نیست و به تنهایی استقلال ندارد، بلکه تاریخ همان خواهد شد که ما میخواهیم. بهترین اشخاص، کسانى هستند که اگر از آنها تعریف کردید خجل شوند، و اگر بد گفتید، سکوت کنند. مشکلی که با پول حل شود، مشکل نیست، هزینه است!!!! در زندگی از تصور مصیبتهای بیشماری رنج بردم که هرگز اتفاق نیفتادند. سادهترین کار جهان این است که خود باشی و دشوارترین کارجهان این است که کسی باشی که دیگران میخواهند. چهار شنبه 25 آبان 1390برچسب:, :: 14:18 :: نويسنده : گروه وحدت
گوش كردن راياد بگيريد.......... شايد فرصت ها با صدايي آرام در بزنند........
چهار شنبه 25 آبان 1390برچسب:, :: 14:17 :: نويسنده : گروه وحدت
کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد...
زنی در حال عبور بود که کودک را دید کودک را به داخل فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید و گفت: ... ... -- مــواظــــب خــــــودت بــــــاش -- کودک رو به زن کرد و گفت: -- ببخشید خانوم شما خدا هستید؟ -- زن گفت: -- نه من یکی از بندگان خدا هستم -- کودک گفت: -- میدانستم با او نسبتی دارید -- چهار شنبه 25 آبان 1390برچسب:, :: 14:16 :: نويسنده : گروه وحدت ﻣﺮﺩﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﻮﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺴﺮ ۴ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭﺑﺎ ﺁﻥ ﭼﻨﺪ ﺧﻂ ﺭﻭﯼ ﺑﺪﻧﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﺸﯿﺪ.ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺿﺮﺑﻪ ﺯﺩ.ﺍﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺎ ﺁﭼﺎﺭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﺩﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺖ،ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ! ﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ،ﭘﺴﺮﮎ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﺘﻌﺪﺩ، ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮﮎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ… ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺑﺎﺑﺎ!! ﮐﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺷﺪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺳﺨﻨﯽ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ.. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﻟﮕﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺿﺮﺑﻪ ﺯﺩ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﮐﺮﺩﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ،ﺑﻪ ﺧﻂ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ.ﭘﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: »»ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ«« ..… ..… ﺭﻭﺯ ﺑﻌـــــﺪ ﺁﻥ ﻣــــــــﺮﺩ ﺧﻮدکشی کرد دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, :: 17:20 :: نويسنده : گروه وحدت
میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون ‘بنز’ و ‘ب ام و’ جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده…
یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم… امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن … خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نیست! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!! جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان… دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟ جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟ شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه… این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!… حالا هم که… ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!! جبرئیل جان، من برم …. اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن!!! دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, :: 10:49 :: نويسنده : گروه وحدت
روزی مجنون از سجاده شخصی عبور می کرد.
مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو جگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت:عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی...
دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, :: 10:47 :: نويسنده : گروه وحدت نها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
. . . . شنبه 14 آبان 1390برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : گروه وحدت اين يك ايميل از طرف خداست: امروز صبح كه از خواب بيدار شدي، نگاهت ميكردم واميدوار بودم كه با من حرف بزني، حتي براي چند كلمه، نظرم را بپرسي يا براي اتفاق خوبي كه ديروز در زندگيات افتاد، از من تشكر كني؛ اما متوجه شدم كه خيلي مشغولي، مشغول لباسي كه ميخواستي بپوشي. جمعه 13 آبان 1390برچسب:, :: 21:43 :: نويسنده : گروه وحدت
خدا خر را آفرید و به او گفت: خر به خداوند پاسخ داد: خدا سگ را آفرید و به او گفت: سگ به خداوند پاسخ داد: خدا میمون را آفرید و به او گفت: میمون به خداوند پاسخ داد: و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند!!! و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند،پانزده سال مثل سگ از خانه ای ه در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد…!!! و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترشمی رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند…!!! جمعه 13 آبان 1390برچسب:, :: 21:37 :: نويسنده : گروه وحدت
داشتم با ماشینم می رفتم سر كار كه موبایلم زنگ خورد گفتم بفرمایید الووو.. ، فقط فوت كرد ! گفتم اگه مزاحمی یه فوت كن اگه میخوای با من دوست بشی دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد . گفتم اگه زشتی یه فوت كن اگه خوشگلی دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم اگه اهل قرار نیستی یه فوت كن اگه هستی دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم من فردا میخوام برم رستوران شاندیز اگه ساعت دوازده نمیتونی بیای یه فوت كن اگه میتونی بیای دوتا فوت كن دوباره دوتا فوت كرد . با خوشحالی گوشی رو قطع كردم فردا صبح حسابی بخودم رسیدم بهترین لباسمو پوشیدم و با ادكلن دوش گرفتم تو پوست خودم نمی گنجیدم فكرم همش به قرار امروز بود داشتم از خونه در میومدم كه زنم صدام كرد و گفت ظهر ناهار میای خونه؟ اگه نمیای یه فوت كن اگه میای دوتا فوت كن.
جمعه 13 آبان 1390برچسب:, :: 21:34 :: نويسنده : گروه وحدت زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . جمعه 13 آبان 1390برچسب:, :: 21:32 :: نويسنده : گروه وحدت
زنی شایعه ای درباره همسایه اش را مدام تکرار کرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند. شخصی که داستان درباره او بود عمیقاً آزرده و دلخور شد. بعداً، زنی که آن شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد ونزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند.
پیرخردمند گفت: « به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش. سر راه که به خانه می آیی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز» زن اگر چه تعجب کرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد. روز بعد، مرد خردمند گفت: «اکنون برو و همه پرهایی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور» زن، در همان مسیر، به راه افتاد، اما با نا امیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده. پس از ساعتها جستجو، با تنها سه پر در دست، بازگشت. خردمند پیر گفت: « می بینی؟ انداختن آنها آسان است اما باز گرداندنشان غیر ممکن است. شایعه نیز چنین است. پراکندنش کاری ندارد، اما به محض این که چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی کاملاً آن را جبران کنی»
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت...
آرایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد..
مشتری پرسید: چرا؟
آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی مگر میشود با وجود خدای مهربان این همه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند
مرد آرایشگر با تعجب گفت : چرا این حرف را میزنی؟ من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم.
مشتری با اعتراض گفت : پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند.
آرایشگر گفت : آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند. مشتری گفت : دقیقا همین است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد........!!!
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||||
|